غصه ها ریشه در قصه هایمان دارند،
آدم های کمی هستند که از تو بپرسند از شعر چیزی میدانی؟ شعر میخوانی؟
خواستم بگذرم و بروم...نشد!
غمگین و غمبار بودم... اهمیت نداشت! باید شبیه بقیه میشدم! هم میگفتند مشکل از توست... زندگی را آنجور که هست نمیبینی! میگفتم اگر بخواهم زندگی را آنجور که شما میخواهید ببینم حقیقا بر روی آن اسم زندگی نمیگذارم... ! توضیح میدادند... میگفتند ایده آل نگر نباش... میگفتم آخر اگر از کسی که هدف از خلقتش تعالی است انتظار انسانیت داشت آیده آل نگری است؟ میگفتند مغالطه و سفسطه میکنی!
کنج را برگزیدم... غم را در بر گرفتم... آمدند باز... گفتند نکن !
به همچی کار داشتند... دردهایم را هم شخم میزنند اما افسوس نمیفهمیدند که شعر فقط قافیه نیست ردیف نیست...همه چیز را دو دو تا میگفتند و چهارتا
تنها خواستم شعر جاری در چشمانم را جاری نکنند اما گفتند شعر برایت آب نمی شود... نان نمیشود...
گفتم شعر برایم حس میشود... خدا میشود...
همه رفتند...