حرف تو...

خدایا... در این حال و در همه حال... دلم لرزیده و اکنون من خیالم دور از هرچه هست شده و نام تو را گرفته... خدایا من به کسی امید ندارم جز به تو... این بار دلم را در دستانت بگیر... عشقت را در قلبم پر کرده ای و اکنون قرارم نیست جز با نگاه تو... جز با بودن و هستنت!

جاوید عشق

ای گذرگاه رفتن...

ای نسیم زندگی...

دور بادت هرچه غم هست در زندگی..

شعر جاری

غصه ها ریشه در قصه هایمان دارند،

آدم های کمی هستند که از تو بپرسند از شعر چیزی میدانی؟ شعر میخوانی؟

خواستم بگذرم و بروم...نشد!

غمگین و غمبار بودم... اهمیت نداشت! باید شبیه بقیه میشدم! هم میگفتند مشکل از توست... زندگی را آنجور که هست نمیبینی! میگفتم اگر بخواهم زندگی را آنجور که شما میخواهید ببینم حقیقا بر روی آن اسم زندگی نمیگذارم... ! توضیح میدادند... میگفتند ایده آل نگر نباش... میگفتم آخر اگر از کسی که هدف از خلقتش تعالی است انتظار انسانیت داشت آیده آل نگری است؟ میگفتند مغالطه و سفسطه میکنی!

کنج را برگزیدم... غم را در بر گرفتم... آمدند باز... گفتند نکن !

به همچی کار داشتند... دردهایم را هم شخم میزنند اما افسوس نمیفهمیدند که شعر فقط قافیه نیست ردیف نیست...همه چیز را دو دو تا میگفتند و چهارتا

تنها خواستم شعر جاری در چشمانم را جاری نکنند اما گفتند شعر برایت آب نمی شود... نان نمیشود...

گفتم شعر برایم حس میشود... خدا میشود...

همه رفتند...

به چیزی که هستی میرسی

چه میتوان به روزگار گفت؟
بیشتر از حقت چیزی به تو نمیدهد وبا کسی رو دربایستی ندارد.
این را هم تنها خودت میدانی و خودت و روزگار!
همه ی اسرار مگو را کنار هم بگذار، قطعا روزی که به شعور برسی خوب میدانی که جز به قدری که لیاقت داشتی چیزی برایت باقی نمانده و نیست.
با این ها مشکلی ندارم...
ایراد این است که تنها زمانی به این میرسی که اتفاقی بر تو بگذرد !
به چیزی که هستی میرسی نه بیشتر ونه کمتر!
به خودت، فکرت، عملت، عشقت، دردت، غصه ات، نفرتت...